حکایت درد روزگاران
سپاه عشق از گذارگاه دردو اندوه به دیداردیار محبوب میرفت . دست از پا نمی شناخت و خطا هم نمیکرد . عزمش استوار و دلش شاد و وجودش اهنین به پیش میتاخت تا در قاموسی از دربدری و اوارگی دریای دل خون را به کویر وحشت کربلای دل بکشاند و بعد امدند و گفتند حرفهای دردالود و خواندند شعرهای ننگ الود بر ساحت مقدس حضرت عشق به خیال خامشان که طعنه بر ناکجا اباد دین میزنند. و اما او مستانه قرار یار را بر مجال جولانگه درد وداعی جانانه گفت تا دنیایی دیگر در قاموس مهر و محبت مردان وادی عشق جا کند او امامم بود دوستش دارم تا نفس دارم